به طور حتم شما هم دوستان نزدیکی دارید و طبیعی است که در طول زندگی تان با این دوستان ارتباط تنگاتنگ عاطفی و احساسی داشته باشید. این ارتباط قوی و صمیمی بی شک دوسویه است و به عبارتی بعضی دوستان یار گرمابه و گلستان هستند. اما چند نفر از ما حتی بعد از فوت دوستمان به دنبال زنده نگه داشتن اسم و خاطره های او هستیم؟
محمدباقر(حمید) جهانگیر فیض آبادی یکی از آن رفیق های ناب روزگار است که بعد از شهادت همسایه دوران کودکی، دوست، همکلاسی و هم رزمش، شهید سید محمدرضا شعاعی آستانه، به دنبال چاپ خاطره های دوستش شده است. کتاب«ستاره کلاشین» که توسط «سمیه جوادی» و «محدثه دبستانی» نوشته شد به خاطره ها و معرفی شهید محمدرضا شعاعی پرداخته که روزگاری ساکن محله امام خمینی(ره) بوده است. این کتاب روز دوشنبه هفته جاری در کتابخانه مرکزی آستان قدس رونمایی شد.
شهید محمدرضا شعاعی متولد 1346 و فرزند پنجم خانواده بود که سه برادر و پنج خواهر بودند. هنگامی که با سیدمهدی، برادر بزرگ تر شهید سیدمحمدرضا، گفت وگو می کنیم او درباره برادرش این گونه صحبت می کند: برخلاف سایر پسربچه ها، برادرم از همان دوران کودکی آرام بود و آزاری به کسی نداشت.
مدرسه رفتنش هم زمان با راهپیمایی های انقلاب بود و او به همراه سایر دوستانش به راهپیمایی می رفتند. بعد از پیروزی انقلاب هم با تشکیل بسیج در مسجد محله مان فعالیتش را در این حوزه شروع کرد.
برادرم آموزش های نظامی را قبل از اینکه به جبهه اعزام شود آموخته بود. در این مدت به دنبال گرفتن رضایت از پدر و مادرم بود بالأخره مادرم برگه رضایت نامه اش را امضا کرد
سیدمهدی ادامه می دهد: برادرم آموزش های نظامی را قبل از اینکه به جبهه اعزام شود آموخته بود. در این مدت به دنبال گرفتن رضایت از پدر و مادرم بود بالأخره مادرم برگه رضایت نامه اش را امضا کرد. از طرفی مانند همه شهدا که برای رفتن به جبهه سال تولد شناسنامه شان را تغییر دادند، او هم شناسنامه اش را دو سالی بزرگ تر کرد تا بتواند راهی جبهه شود.36سال از رفتن بی بازگشت سیدمحمدرضا می گذرد.
سیدمهدی از خاطرات رفتن او این طور یاد می کند: چهارم تیر ماه سال 64بود که سیدمحمدرضا برای خداحافظی به محل کارم آمد. پدرم از رفتنش دلگیر بود. با مادرم به سمت راه آهن رفتیم. طبق رسم رزمنده ها را ابتدا حرم می بردند و پیاده به راه آهن می آوردند. او را دیدم که از سر و صورتش عرق می ریخت. برایش آب بردم و گفتم صورتت را بشوی. بعد هم برایش یک لیوان آب بردم. مادرم در تمام این مدت نشسته بود و ما را نگاه می کرد و اشک می ریخت.
شعاعی ادامه می دهد: او به سمت خوزستان اعزام شد. یک ماه و نیم در «هور الهویزه» بوده و سپس به سمت تهران برمی گردد که در راه دستور می رسد برای عملیات قادر2 به شهر اشنویه اعزام شوند. در این مدت برایمان چند نامه نوشته بود، اما بعد از اعزامش به اشنویه یک هفته از او بی خبر بودیم تا اینکه خبر مفقودالأثرشدنش را به من دادند.
نمی دانستم چطور این خبر را به والدینم بدهم. دو روز طول کشید تا به پدر و مادرم خبر را گفتم. مادرم با آن حس قوی مادرانه اش می دانست که اتفاقی برای فرزندش افتاده است. بعد از آن، سال ها چشم انتظار برادرم بود. از طرفی راه سخت و صعب العبور کوهستانی، تفحص را سخت کرده بود تا اینکه در سال 1372خبر شهادت سیدمحمدرضا را به ما دادند.
مادر شهید با اصرار فراوان برای شناسایی فرزندش به معراج می رود. برادر شهید می گوید: مادرم سیدمحمدرضا را از روی زیرپیراهنی قرمزی که به تن داشت و یکی از دندان هایش که کج بود شناسایی کرد. مجوز دفن برای قطعه شهدا گرفته بودیم، اما در حرم رضوی که بودیم یکی از پسرعمه هایم گفت در صحن جمهوری، بهشت ثامن مزاری را برای برادرم خریده و ما هم برادرم را در آنجا به خاک سپردیم.
سیدمهدی می گوید: تا آن روز که خبر شهادت برادرم رسید مادرم همیشه چشم انتظار بود اما از آن به بعد، انگار که آرام شده باشد دیگر بی تاب و بی قرار نبود.
حمید جهانگیر فیض آبادی، دوست و هم رزم شهید، نیز می گوید: از دوازده سالگی با هم همسایه و دوست بودیم. با هم به مسجد صنعتگران(حدفاصل میدان برق و چهارراه لشکر) رفتیم و عضو بسیج شدیم. هنگامی که برای عملیات قادر2به اشنویه رفتیم، گروهان آن ها خط شکن بود و جلوتر از گروهان ما که پشتیبان بود به خط زدند.
خط را شکستند، اما عراقی ها پاتک شدیدی زدند و خط را گرفتند. هیچ کسی لحظه شهادت سیدمحمدرضا و شهدای دیگر را در آنجا ندید زیرا همه به عقب برگشتیم، دو یا سه روز منتظر رزمندگان شدیم. زیرا برخی راه را در کوهستان گم کرده بودند و خودشان برمی گشتند. بعد از سه روز مطمئن شدیم خبری از آن ها نخواهد شد. به همین دلیل کوله پشتی محمدرضا را به من دادند و به مشهد برگشتم.
جهانگیرفیض آبادی درباره کتاب ستاره کلاشین توضیح می دهد: به دنبال راهی بودم تا خاطره ها و یاد و نام دوستم را زنده نگه دارم. با یکی از داستان نویسان به نام «علی رضا میری» صحبت کردم و او هم خانم سمیه جوادی را برای این موضوع پیشنهاد داد.
به آن ها گفتم سرگرم نوشتن کتاب خودم به نام «جنون مجنون» هستم و نمی توانم در نوشتن کتاب کمکتان کنم، اما می توانم شما را با خانواده، دوستان و هم رزمان این شهید آشنا کنم. بدین طریق کار کتاب از سال 1395شروع و امسال به چاپ رسید. هنگامی که این کتاب نوشته شد انگار بار امانتی را که به روی دوشم بود به زمین گذاشتم و ادای دینی به دوست شهیدم کردم.
سمیه جوادی که نویسنده اول کتاب است، برای نوشتن کتاب ماجرایی شنیدنی دارد. او برایمان می گوید: هنگامی که آقای فیض آبادی درباره شهید و کراماتش صحبت می کردند، به ذهنم رسید چه خوب می شود که این خاطره ها داستان شود. ای کاش بتوانم نویسنده این کتاب باشم.
در همین فکرها بودم که آقای میری مرا به عنوان نویسنده کتاب شهید به آقای جهانگیرفیض آبادی پیشنهاد دادند. برای خودم خیلی جالب بود که فقط فکر این موضوع از ذهنم عبور کرد چه سریع شهید کارها را درست کرد. قرار شد مستند داستانی نوشته شود به همین منظور با خانواده شهید مصاحبه کردم. موضوع را با «محدثه دبستانی» مطرح و او هم قبول کرد که بخشی از کار را به دست بگیرد. به عبارتی این کتاب با دو نویسنده به اتمام رسید.
دوشنبه هفته جاری در تالار قدس کتابخانه مرکزی حرم مطهر رضوی از کتاب «ستاره کلاشین» رونمایی شد. در این جلسه که با حضور مدیرکل بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خراسان رضوی، حسینعلی یوسفعلیزاده، مدیرعامل انجمن راویان فتح رضوی عباس آرانیان، فرمانده گردان الحدید هادی نعمتی و خانواده شهید شعاعی آستانه و نویسندگان کتاب همراه بود ، از «ستاره کلاشین» رونمایی شد. سردار یوسفعلیزاده با اشاره به اینکه باید یاد و خاطره شهدا و ایثارگران را زنده نگهداریم، گفت: باید از این ستارهها گفته شود تا دشمن نتواند انحراف و تحریفی در صحبتها و خاطرههای شهدا ایجاد کند.